نام رمان : مهره سیاه
نویسنده : سارا.ه کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۴٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
خلاصه داستان :
“آدمی به کار دیگران عاقل تر است تا به کار خویش!
داستان راجع به دختریه که به نظرش زندگیش روی روال تکراری و بیهوده ای افتاده و همین طرز فکر، تاثیر منفی و مضحکی روی دیدش نسبت به اتفاقات بی اهمیتی که براش پیش میاد داره. به طور اتفاقی از کسی باخبر میشه که از جهاتی مثل خودشه… تصمیم می گیره سر از کار اون شخص در بیاره…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از سارا.ه عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :دستام یخ کرده بود… دوست داشتم توی اون سیاهی یکی حقیقت رو فریاد بزنه…
ما اونو بازی داده بودیم یا خودمون مهره های از پیش تعیین شده ی بازیِ اون بودیم؟ … پس حتما ما مهره های سفید بودیم… اون اول به ما اجازه ی حرکت و قدرت نمایی داده بود… و بعدش خودش یکی یکی به بازیمون می گرفت و به نوبت حذفمون می کرد!
با دهن باز بهش خیره شدم… کوله ام روی شونه اش بود… من اونجا چی کار میکردم؟!! چرا زودتر اومده بودم؟؟! چرا صدای هیچ پایی یا سایش تایر ماشینی بهم امید نمی داد؟ … من حتی به اون کوله هم شک داشتم…!!
من واقعا دست کمک به کی داده بودم؟! … حرفاشو باور می کردم یا نگاهشو؟ درموندگی و تنهاییشو یا خونسردی و بی تفاوتیشو؟ … اونی که انقدر خوب جلوی ترلان نقش بازی کرده بود چرا نتونه منو تحت تاثیر قرار بده؟! … من داغون شدن ترلان و بعد حرفاش دیدم… چرا یادم نیومد یه زمانی توی اون کافی شاپ خودم اونطوری تحت تاثیر نگاهش و آشفتگیش قرار گرفتم؟! …
اون کی بود؟! واقعا کی بود و چی می خواست؟!
چرا فکر نکرده بودم که درموندگی و بدبختی نقاب خوبی برای نقش بازی کردنه؟! … چرا سایه ی تردید هیچ وقت از زندگی من کنار نمی رفت؟! من حتی به خودم هم شک داشتم… شک داشتم به چیزی که فکر میکردم توی اون قبرستون سرد و تاریک پیدا کردم و حالا داشتم نابودیشو می دیدم… .
دهنمو بستم و بغضمو به سختی قورت دادم…
جدا از پیرهن مردونه ی مشکی و شلوار جین سرمه ای تیره اش…
جدا از تمام خلایی که که با حضور ناقصش انگار برام پر شده بود…
جدا از سایه ی گذشته ای تلخ و مبهم…
من اون مرد رو تیره می دیدم… سیاهِ سیاه…
اونقدر گول خورده بودم که حالا خودم سریع تر از اون برای پنهان کاری نقشه می کشیدم… .
من فقط به این چیزا شک داشتم و داشتم فرو می ریختم… راه زیادی تا واقعیت مونده بود… .