نام رمان : تهدید برای خدا 

 نویسنده : ندای اجبار (call_of_n.v) کاربر انجمن نودهشتیا

 حجم کتاب : ۲٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۵ (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : ۱۷۶

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 پسورد : www.98ia.com

 منبع : wWw.98iA.Com

 با تشکر از ندای اجبار (call_of_n.v) عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

 دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

 قسمتی از متن رمان :

قلوه سنگی از روی زمین سفت و منجمد شده ، با انگشتان دست یخ زده اش برداشت و نفس عمیقی کشید…از سر و رویش آب لجن جوی میچکید و باران هم بر سرش میبارید…رو به آسمان فریاد زد:
-بهت میگم نبـــــار…نبار لعنتی…
قلوه سنگ را بسمت آسمان پرت کرد و باز فریاد زد:
-دِ نبار…نبارون این لجنا رو…مگه نمیبینی به کثافت کشیده شدم؟؟؟
قلوه سنگ همگام با بارش قطرات ، روی سقف ماشینش فرود آمد و صدای مهیبی داد…بغضش ترکید…روی دوزانو نشست و فریاد زد:
-نبار… نبار… نبار دیگه فایده نداره…
سرش را روی زمین گِل آلود گذاشت…
پیشانی زخم شده اش در گل و لای ها به سوزش افتاد آرام و با هق هق زمزمه کرد:
-خیلی دیره…نبار…
چند دقیقه ای گذشت… خیس بود،هم از لجن،هم از باران…جای مشت ها روی بدنش به گز گز افتاده بود و تنش از سرما و درد میلرزید…خون از روی پیشانی و بینی بر روی صورتش همچنان پایین می آمد … با پوزخند گفت:
-من بهت گفتم نبار…خودت لج کردی باهام…
دستش را روی سقف ماشین گذاشت و سرش را از در داخل برد…شانسنامه اش را بیرون آورد و گفت:
-خوب بلد نیسی بازی کنی… نگا کن… همه برگ برنده ها دست منه…
چند قطره باران صفحه ی قرمز رنگ شناسنامه اش را نم دار کرد… باز داد زد:
-هنوز وقت داریا… نبار… رحم کن و نبار…